گفتگو درباره باران
نوراسید نوزده سال قبل از اینکه تصمیم به مرگ بگیرد، در گرمای کتابخانه کوچک مدرسه هازلدن در شهر بِدفورد پشت یک میز کوتاه نشسته و به به صفحه شطرنج خیره شده بود.
خانم اِلم، کتابدار، در حالی که چشمانش برق می زد، گفت: نورا، عزیزم، طبیعی است که نگران آینده خود باشی.
خانم الم اولین حرکت خود را انجام داد. اسبی از روی ردیف منظم پیاده روهای سفید پرید. "البته که شما در مورد امتحانات نگران خواهید شد. اما می توانی هر چیزی که دلت می خواهد باشی، نورا. به همه احتمالات ممکن فکر کن. این هیجان انگیز است."
"آره. فکر می کنم همین طور است."
یک زندگی کامل هنوز در مقابل توست.
تمام عمرم.
شما می توانید هر کاری انجام دهید، هرجایی زندگی کنید. مثلاٌ جایی که کمی کمتر از اینجا سرد و مرطوب باشد.
نورا یک مهره پیاده رو را دو فاصله به جلو هل داد.
مقایسه نکردن خانم الم با مادرش سخت بود؛ مادری که با نورا مثل یک اشتباهی که نیاز به اصلاح دارد رفتار می کرد؛ ...
ادامه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: معرفی کتابنوجوانان و جوانان
برچسبها: کتابداستانکودککودکانقصهقصه خوبداستان خوبمطالعهسرگرمیکودکاناوقات فراغترمانخواندنیاریارمهربانکتاببچهنوجوانجوانکتاب کودکآراستگانقمهیگمت هیگصحراقطبقطب جنوبگتابخانهکلاه پشمیلاک پشتسرمارطوبتزمینپنهانمادربدفوردرفتاردسخت